دوست داشتم خونه ی خودم بودم /دیشبش مهمون داشته بودیم و کلی اشپزخونه بهم ریخته بود و ازون مهونیای بود که به غلط کردن نمیفتادم که چرا مهمونی دادم همه با هم خوب بودن و بحثی و حرفی و حدیثی پیش نیومده بود ساعت ده از خواب بیدار میشدم با قیافه در هم چایی میزاشتم رو کتریِ نوی جهازم و از گوشیم آهنگ پلی میکردم و به ظرفا نگاه میکردم ///یکم پنجره رو باز میکردم هوا عوض شه شوهرم زنگ میزد از سرکارش یه حال و احوال میکردیم با هم لبخند از رو لبام نمیوفتاد یکم از دیشب حرف میزدیم و بهش میگفتم من خیلی خوشبختم و دوسش دارم و انر›ی میگرفتم میرفتم کل اشپزخونه رو میکردم دسته ی گل ظرفا رو با عشق میشستم و دستما میکشیم زنگ میزدم به مامان و گزارش میدادم و میدونم چقدر مامان خوشحاله که سر زندگیه خودم هستم
شاید زندگی یه روی اینوریم داشته باشه....
نگران هیچی نباشم و به عشقم فکر کنم
به چیزای خوب فکر کن حتما بهش میرسی
انشالله
