دوهفته 2مرداد تا 16

دوهفته ی پر بار که ننوشتم

تو هفتهی اولش یه جا رفتم کلاس اموزشی واسه کار تا اخر هفته هام کلاساش ادامه داشت که هنرو با اینکه دور بود رفتم

توی هفته ی اول یه روزم ساعت 6صب بیدار شدم که خیلی خوب بودو به همه ی کارام رسیدم

یه روزشم رفتیم خونه خاله 2 که حرف کارشد خاله گفت ما همیشه میگیم تو زرنگی  از پس هر کاری برمیای ...تا وقتی اومدیم خونه و شب داشتم فکر میکردم واقعا من از نظذ دیگران اینطوری میتونم باشم...؟؟ خیلی انرژی گرفتم راستش .از دره خونه خاله هم یه گلدون پلاستیکی خریدم که خیلی وقت بود دنبالش بود ....توی اون هفته کاره خاصی نکردم زیاد

9مرداد یعنی جمعه ی پیش رفتم در خونه همسایه گلیمون انقدر با گل سروکار داره که همه بش میگن خانم گلی بهش گلدونمو نشون دادم گفت کود بخر برات بزنم و واسم دوتا یوکا و یه کاکتوس کاشت که خیلیییییی عالی شد منم گداشتم جلو نور مستقیم خورشید جلو پنجرم .....و فرداش که میشد شنبه تو ازمونه کاره قبول شدم و رسما شدم کارمندبیمه بوقو سه روز باید کار میکردم روزه اول رفتم از سختیه کارش کنار نزدم و خودمو متقاعد کردم هر کاری سختی ای داره روز دومم رفتم و اومدم خونه دیدم نه من بدرد این کار نمیخورم من نمیتونم همچین پولیو بخورم که نصف حقیقتو به مردم نمیگه و مردم متوجه منظوره ما نمیشن یه جورایی  گول بخورن اونم قشر کم سوادی که پولو به سختی درمیارن ....دلم میسوخت وقتی متوجه بعضی از حرفا نمیشد و قرداد میبستن ... این شغلی نبود که من میخواستم عداب وجدان گرفتم ایا اون همه چیو متوجه میشه و قرارداد میبنده ؟؟؟ به این نتیجه رسیدم که نرم چهارشنبه نرفتمو خیلیم راضی بودم. با اینکه خیلی زحمت کشیده بودم ..عصزشم با خواهرا همگی خانوادگی رفتیم چالوس واقعا چه جایی بود خیلی عالی بود خیلی پرشده بودم از حس های خوب یه واحد گرفته بودیم ططبقه4روم روبه رو رودخونه و جنگل دوشب موندیم و امروز صب رسیدیم خونه واقعا عالی بود صب امروز واسه خودم چایی ریختم و رفتم دمه رودخونه و واسه خودم زمزمه میکردم رود خونه ها رودخونه ها منم میخوام ماهی بشم برم به دریا برسم راهی بشم راهی بشم ...و تنهایی حال میکردم و چقدر دعا کردم حتی ...از خدا چیزای خوب خواستم اوف لذت اینکه صب از تختت بلند شیو جنگاو ببنینو درختو کوه ...تازه یه چیز دیگشو خیلی دوست داشتمwcبزرگشو که توش میشد پیاده روی کرد واقعا تصورم ازش عوض شده بود ....خواهرم میگفت زندگیه خیلیا اینجوریه ..

تو هفته ی دوم یه بارم رفیق صمیمی بردم جلال و شیرینی داد بابته مدرکه که هنو نگرفته و منم کلی استقبال کردم

سوقاتی از چالوس واسه خودم یه سنگ اومردم که اسمشو گذاشتم سنگ معجزه...

اهان راستی گلای قشنگم تو افتاب سوخت نصفش منم از جلو افتاب برش داشتمو یکم بش رسیدم باز حالش خوب شده خداروشکر

مرداد تا الان عالی بوده حتی بااینکه کلی وقتمو گرفتو الکی رفتمو اومدم واسه کاره اما تجربه ی خوبی بود ...

امروز میخوام به یه سری از کارام برسم که همشون نوشتنیه شایدم عکسارو اینجام بزارم اگه گوشی ابجی بیاد دستم

زندگی دوست دارم 16مرداد دو ست دارم گلدونو قشتگم دوست دارم

ننوشته های انبار شده رو هم

سلام به همه دوستای خوبم ...این چند روزه چندتا پست بلند بالا تو ذهنم میگفتم که حتما باید بیام اینجا پبت کنم اما هی نمیشد اما الان اومدم که همه چیو بگم ار تصمیماتم از عادت های خوبی که این هفته یاد گرفتم از توسل کرد ن از همه چیز

پنجشنبه اون هفته تو روز هی خودمو قوی نشون دادم و به اون مسعله ی طرف فک نکردم اما نمیشد گاهی کم میوردم  تا دم افطالر که همه وسایلشونو جمع کردنو یه مختصر افطاری کردیم و پیش بسوی راه اهن مابودیم خواهری2 که با هزارتا شانس این قطاره بهمون رسیده بود چون واقعا بلیط نبود خواهری 1 که از قبل یه سریعالسیر خوب رزف کرده بود ...تو قزار شانس بازم با ما بودم چندتا ار صندلیای بغلمون خالی بودو راحت بودیم نسبتا تقریبا ساعت 12 تو هتل مشهد رسیدیم ...خیلی خوب بود ...حرم که میرفتم خیلی خودمو همه ی اونایی که یادم بودو دعا کردم از امام رضا خواستم زود جوابمو بده خیر یا شر بودنه طرفو بهم بگه که خیلی ازش ممنونم که بهم گفت...دیگه دوشنبه تهران بودیم با یه ذهن اروم و امید به زندگیه خیلی بیشتر ...خرید انچنانی نکردم فقط بین هتل و حرم از یه مغازه دوتا تسبیح رنگی که میگن تسبیح املبنین هست خریدم یکی واسه خودم یکی واسه دوست صمیمیه ...یکمم قره قوروتو خوراکی موراکی البته از کارته خودم :( اومدیم با یه جعبه نبات فرستادم دره خونه دوستم اصلا فکر نمیکردم انقدر خوشحال شه چون چیز خاصی نبرده بودم براش امابقدری خوشحال شده بود که عکس گرفته بود از تسبیحه گذاشته بود اینستا ...واقعا بعضی موقع دله یک نفروشاد کردن چقدر خوبه ...دیگه سه شنبه  خونه بودم و چهارشنبه یه جلسه اداری بود که دعوت شده بودم رفتم و از اونجا که اومدم روزنامه خوندم واسه کار که جا خوب پیدا کردم و با همین دوستم رفتیم  فرم پر کردیم امیدوارم به درست شدنه کاره خیلی زیاد...

اعتماد واقعا اینکه ادم به چه کسی اعتماد داشته باشه خیلی مهمه  من به حرفای طرفم خیلی اعتماد داشتم نمیدونم چرا نمیخوام قبول کنم که چون یه حسه دوست داشتنی بوده من اینطوریم نسبت بش ...اعتماد به اینکه اگه حرفی میزنه حتما درسته اعتماد به اینکه من تاحالا دروغی ازش نشنیدم ....انقدر که اعتماد داشتم به حرفاش که نگو واقعا فکر کردم و تلنگر خوردم فهمیدم اعتماده نابجایی بود واقعا واسه هزارومین بار نشستم خوبیا و بدیهاشو بدون احساسم بش شمردم _(یه کتاب خیلی اتفاقی تو ibook ریختم از سر اینکه شب خوابم نمیبرد نشستم نصفشو خوندم راجبه ازدواج بود که همه قبل ازدواج مشکلات مالیو باعث اختلاف میبینن بعد از ازدواج تفاوت فرهنگیو) تفاوت فرهنگی چیزی بود که من اصلا بش فکر نمیکردم ...بی مسعولیتی طرفو میزاشتم به حسابه کارش جلو نیومدنش و میزاشتم به حسابه خانوادش !!!!و واسه هرچیزی یه بهونه خوب طرف تو مخم کرده بود که یه جوراییی دهنه منو بسته بودو دیده منو به زندگی محدود کرده واقعا مدل نگاه کردن به مشکلات چه هنریه ...یه شب یه حرم بودم که زنگ زد منم مث همیشه یه زنگشو معجزه دونستم و وای خدایا حاجت روام کردی!!!!!!  بعد اونجا توسل کردم گفتم امام رضا با تو من عقل ندارم تو نگو خودت میدونی اینده خودته تو بجا تصمیم بگیر ...اومدم تهران بازم با زنگاش حا میکردم بابا دوسم داره که میزنگه وگرنه این همه دختر !!! به این فکر نمیکردم که واقعا شاید منو فقز واسه حرف زدن دوست داره ایا این واسه من بسه ...دیدم نه من اینسری منم که دارم بازی در میارم اون موقع ها نمیدونستم چی به چیه شک داشتم به اینکه حرفاش درسته یا غلط الان چی الان که میدونم پس دیگه اون مقصر نیست مقصر خودمم که نمیزارم تو بهترین روزای زندگی خوشی ببینم ...و خیلی محترمانه دیگه جواب ندادم....از امروزم از کاعنات بهترین پیشنهادا واسه زندگی و میخوام عشق دوزرفه میخوام .....

یه مسعله ی دیگه اینکه این روزا حداقل چندبار توروز به سلامتیه خودم به نظافت به چی بخورم چی  نخورم خودم اهمیت میدم مثلا پیاذه روی خیلی واسم مهم شده دیشبم رفتیم با خواهر پارک هم پیاده روی کردم هم بدمینتون و از خودم خیلی راضی ام تازه یه چیز دیگه تو خونه لباسای خیلی راحت میپوشم مخصوصا موقع خواب یعنی وقت میزارم واسه لباس تو اتاق خوابم و حتی تو پذیراییمون چون خیلی خوندم که مثلا باید لباس زیرو چندساعت استفاده نکنیم و این چیزا که من اصلا توجه نمیکردم ...واقعا چرا من انقدر بی برنامه و تنبل بودم این مرداد بهترین مرداده زندگیه منه چون خیلی کارا دارم که باید انجام بدم مثلا چند روزه که میخوام اجرای شکرگزاری که چندین مرجله داره رو شروع کنم اما همش امروز فردا میکنم ....حالا ان شا الله که شروع میکنم و نتیجه رو میگم

تو مساعل دینیم خیلی تصمیما دارم واقعا من چطور میتونستم به اون زرف انقدر اعتماد داشته باشم اما به خدای خودم نه با شک دعا کنم توی مرداد برنامه ی دینیم اینه نمازه اول وقت و ذکر  14 مرتبه یا جوادالائمه که میگن خیلی راحت حاجت میده و روزه یکشنبه دعای حدیث کسا ....

امروزم ساعت 6/5 با دوست صمیمه قراره پیاده روی با لبخندو دارم و خیلی خوشحالم از این بابت خیییییییییییلییییییی حرفای دیگه دارم اما بقیه رو تو تو پست بعدی میگم ...