اصفهان

چهارشنبه شب رفتن پشت سر خواهرم اینا آب بریزم که برن اصفهان که دمه آخر همه هییی گفتن بیا توام همش خونه ای و اینا منم رفتم  بالا به بابا گفتم گفت دوس داری میاونی بری منم رفتم دوتا شالو  مانتو برداشتم و رفتم به همین سادگی،، الان صدای منو از اصفهان میشنوید من عاشق این شهرم عاششششقه واقعی خیلی دوسش دارم فقط کنم جایزه کائنات بهم بود بس که من اصفهانو دوست دارم بخصوص بریانی ✌

اصفهان

چهارشنبه شب رفتن پشت سر خواهرم اینا آب بریزم که برن اصفهان که دمه آخر همه هییی گفتن بیا توام همش خونه ای و اینا منم رفتم  بالا به بابا گفتم گفت دوس داری میاونی بری منم رفتم دوتا شالو  مانتو برداشتم و رفتم به همین سادگی،، الان صدای منو از اصفهان میشنوید من عاشق این شهرم عاششششقه واقعی خیلی دوسش دارم فقط کنم جایزه کائنات بهم بود بس که من اصفهانو دوست دارم بخصوص بریانی

انشاالله یه سری با اشکان بیامو از پل خواجو تا سی و سه پل و باهم راه بریم

15

واقعا این روزا رو دوست دارم نمیدونم چرا انقدر خوب شده .... جند روز پیش یعنی جهارشنبه ای استخر بودم  گفتم یه حالی به خودم بدم رفتم ماساژ ...(شبه قبلش چون مامان اینا نبودن من میتونستم با مثلا 10 خورده ای اینا با اشکان باشم که اشکان نتونست بیاد و یهم خبر نداده بودو منم از گریه به هق هق افتاده بودم نمیدونم چقدر گریه کردم  به قدری که اشکام خشک شد) رفتم ماساژ و خانمه گفت انقدر بدنت استرس داره داری به من منتقل میکنی چرا انقدر استرس داری من یکمشو تعریف کردم  بعد گفت که چقدر رفتارام غلطه و چقدر ضعیفم و اینا منم واقعا از ماساژش و خودش که انقدر زنه مثبت اندیشو خوبی بود خوشم اومد تصمیم گرفتم هم با همچین ادمی مثلا بیشتر معاشرت داشته باشم هم واقعا ماساژ یاد گرفتنو دوست داشتم خانمه بهم گفت اشکان از من بهتره!!!!! رفتاراشا گفت اون یه مرده کاملو تو یه دختر بچه گفت بهونه گیریات اذیت کنه . به خودت بیا. منم کمی تا قسمتی حرفاشو اجرا کردم و جمعه قرار داشتیم 2 مین قرارمون تو ساله 94 بعد اون همه کش و قوش های فراوانه رابطمون ...رفتیم و خیلی هم خوش گذشت از این دید جدیدم اگر دیده قدیمیم بود که الان باز تموم کرده بودیم  و من خیلی خوشحالو خوشبخت به خونه برگشتم ...یاده قبلا میفوتم که اشکانو یه ادمه غیر قابله تفییر میدیدم که هیچ جوره عوض نمیشه و الان داره یک کوچولو شاید یک صدم داره تغییر میکنه ....

امروز بسته رنگی رنگی کارمندی که سفارش داده بودمو گرفتم که زیاد راضی نیستم تصورم یه چی دیگه بود ازش....

شدم معلم دیکته پسر خواهر....امروز جلسه 8 بود امیدوارم افاقه کنه

امروز بعد از کلاس دیته رفتم استخر تا 3 بعدم اومدم نمازو غدا و خواب و عمم اینا اومده بودن سعی کردم به دختر عمم روحیه بدم الههی به همین وقت یه ازدواج خوب به زودیه زود نصیبش بشه الههی امییییییییییین

امروز یه اس امیدوار کننده داشتم که وقتی خوندمش بارها بوسش کردن :) فردا دوستای یونی میخوان برن باغ یکی از بجه ها جوجه اینا بزنن اما من نخواستم که برم همه هم بهم گفتن واقعا که زدی تو برق نه تولدا میای نه جایی ....و من فقط سکوت کردم 

به قوله خانم استخریه عشقو باید رها کرد میگفت شاید اشکان عاشقم باشه اما تو فقط وابستشی...اما اینطور نیست فانتزی سال های عمرم داره به وقوع می پیونده ....عشق دوطرفه ی من

این روزا نرگس مخمو خورده ، بعد 8سال دوستی پسره باز داره بازیش میده

خدایا حاله همرو خوب کن و گناهانمونو بیامورز از اینکه بهم نگاه کردی ممنون

اشکانه خوبم  دوست دارم

خیره به سکوت

امروز روزه خوبی بود از ساعت 1تا 6 تو کوروش بودیم و فقط خوردیم ...منو الی و فَ فَ و دوست صمیمی..کلی خندیدم کلی خوش گزراندیم و چیزای جدید سفارش دادیم واسه ناهار و کافی شاپ و این شده بود سوژه خنده نمیدونیستیم اینی که سفارش میدیم چی هست :)))  اونجا هی یواشی گوشیمو چک میکردم و میگفتم مطمعنم زنگ میزنه بجای ترس از زنگ نزدن امید داشتم میزنه...به رفیق صمیمی هم هم بیرون رفتنو گفتم هم کادو رو...هیچی نگفت گفت منم جای تو بودم میرفتم ببینمش... این رفیق صمیمی از نطر من خیلی رابطه خوبی داره ..یعنی دوست پسرش هم پسره خوبیه هم واسه این خیلی خوبه ...اما من مقایسه نکردم امروز خودمو با اون ...جدی میگم  نه خوشحالم نه ناراحت ..یه چی تو مایه های سکوتم...پره حرف اما خالی دوست ندارم بخوابم دوست دارم بیدار بمونم و فکر کنم اما به چی و نمیدونم  رو یه اهنگ قفلیم...امدیم خونه نماز ظهرم قضا شد چون هم ارایش داشتم هم خوابم میومد شدید اما نماز شبو اوله وقت خوندمو قبلش به آقـــو زنگ زدم  شاید 20 ثانیه حرفیدیم و گفت دارم میرم امپول بزنم واسه فردا (فردا عمل سینوزیت داره ) یکم رفتم تو هم که اینجوری بود زنگمون اما به رو خودم نیاوردم گفتم میزنگه بهم شب مطمعنم و زنگ زد و تقریبا خوب حرفیدیم و هیچ بحثی و اینا پیش نیومد اما قط که کردیم گریه گرفت...نمیدونم چرا... نمیدونم خودم چی میخوام از این رابطه ...دوست دارم فقط به یه چی خیره شمو حرف نزنم  و کسیم بام کار نداشته باشه ...

دوست دارم این کتابرو بشینم سرش و تموش کنم اما اصلا حواسم نیست بش ....11 صفحه تایپی دارم که باید چهارشنبه بدم همی میگم الان تایپ میکنم هی هی بعد...

ذهنم در گیره الان دوست دارم تو غار تنهایی خودم باشم و بدونم باید چیکار کنم

امشب خواستم دعا  کنم  ما سکوت کردم گفتم با خودمم مطمعنن میدونن من چی میخوام ..

امیدوارم فردا یه روزه عالی ای بشه...

12

پی نویشت::: امروز 5امین هفته بود که یکشنبه ها حدیث کسا خوندم و خیلی راضیم....

پی نویشت:::شروع کردم به خوندن کتاب چهاراثر فلورانس...

پی نویشت:::قرصمم ظهرا میخورم

ایمان دارم همه چی همونجوری که میخوام پیش میره اون انگشتر خاصه و لباسه که واسه روزه دخترم کادو گرفتمم دستو تنمه

اینا تنمه فکر میکنم ازدواج کردیم منتظرم اشکان بیاد خونه ..آخی من اگه خسته ی کار ببینمش از خوشحالی میمیرم ...اخه وقتی خستس خیلی مرد میشه خییییلییییی مردٍ تموم نشدنی من ....