مینا یکی از فامیل های دورمونه از طرفه مامان! 72اییه یک سال ازم بزرگتره اما سه سالی هست ازدواج کرده اونم با یه پسر خوبه فامیل که من عاشق اسمشم فرهاد...یه دخترم تازگیا بدنیا اورده ...زندگیش مثل خواهرام و همه ی دخترای فامیلمونه مثل ریحان مثل دخترداییم هیچکی مثل من اندرخم یک کوچه نیست چرا  من که تو یه همچین خوانواده ی روالیم که سن ازدواج بین 18 تا 20 هست هیچ حرکتی نزدم کسیم میاد سمتم از سر تا پاشو ایراد میگیرم میخوام دست ببجنبونم ...راستش به مینا حسودیم میشه که شوهرش فرهاده فرهاد از اون مردای روزگاره که میشه حسابیییی بش تکیه کرد با خیال راحت زن بود فکر میکنم عقب افتادم و الان وقت جبرانه اما کو اونی که به دلم بشینه و ملاکام و داشته باشه و اونم منو دوست داشته باشه چندروزی که باز احمق شدم و ناراحتم از اینکه چرا من همچین شکست عشقی خوردم یادم میره چقدر قوی بوووودم ...دلم میخواد حکمت همه چیو بدونم دل چرکینم از همه کارام

خیلیییی عجیب و عمیق افتادم به فکر پول جمع کردن طوری که اصلا نمیدونم میخوام چیکار ولی یه چیز از درون بهم میگه فقط بفکر جمع کردن باش منی که حسابک تاب هیچی و نداشتم دارم حتی رو 5   تومنا و 10 تومن فکر میکنم نمیدونم از کجا باید درامد زایی کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.